ماموريت ويژه
حاج احمد گفت:«امروز يك ماموريت ويژه داريم . بايد برويم سفارت امريكا.»
مرد خنديد؛ خوشحال بود. حاج احمد گفت: «بايدخيلي مواظب باشي.»
بعد پشت فرمان نشست و راه افتادند.
خيابان هاي شهر شلوغ بود. ماشينها پشت سر هم ايستاده بودند و مرتب بوق ميزند. چترسياهي روآسمان شهر پهن شده بود و همه جا بوي دود ميداد.
يكي از ساختمان آجري روبه رو بيرون آمد . سرخ موبود و هيكل چاقي داشت. مثل گاوچرانهاي آمريكايي ، هفت تيرش آويزان بود و دستانش را بازنگه داشته بود. مرد به زبان انگليسي چيزهايي گفت. حاج احمد گفت اگر زبان آلماني ميدانست ، بهتر ميتوانستند با هم صحبت كنند.
هرسه سوار ماشين شدند. آمدند توكوچهي پشت سفارت . مرد خانهاي را نشان داد كه چند مامور جلوي آن ايستاده بودند. پياده شدند. درباز بود. حاج احمد آنها را كه ديد، زيرلب گفت:«يانكيها!».
مرد سرخ مومشكوك نگاهشان ميكرد و دستش روي ماشهاي اسلحه بود. داخل شد. مرد سرخ مو جلوي در آسانسور ايستاد. حاج احمد گفت: «همين جا كار را تمام ميكنيم. »
آنكه با او آمده بود، سرش را تكان داد. در آسانسور باز شد . رفتند تو. چهار طرف آينه بود و حاج احمد خودش را ديد و پشت سر، باز خودش بود و همين طور تكرار ميشد. ياد درس «آينهها» در فيزيك افتاد.
مردآمريكايي توجهاش به هر دوي آنها بود. حاج احمد سرش را پايين انداخت و زيرچشمي به هفت تير نگاه كرد. ناگهان و در يك لحظه دست برد و اسلحهي مرد آمريكايي را كشيد . مرد سرخ مو دستهايش را به علامت تسليم بالابرد . آسانسور ايستاد . حاج احمد سراسلحه را به طرفش گرفت و اشاره كرد تاحركت كند. مرد آمريكايي جلو افتاد و چند لحظه بعد، جلوي در اتاقي ايستاد . بعد در را باز كرد وهمگي رفتند تو. حاج احمد نگاهي به اتاق انداخت و برگشت. مرد آمريكايي جلويشان ايستاد. به انگليسي، تندتند چيزهايي گفت؛ التماس ميكرد تا اسلحهاش را پس بدهند. حاج احمد هلش داد داخل اتاق و در را بست. بعد سريع حركت كردند.
فرداي آن روز، از طرف سفارت آمريكا با وزارت امورخارجه تماس گرفتند . طي درخواست رسمي، خواستار پس گرفتن اسلحه شده بودند. به حاج احمد گفتند : «آمريكايي ها به اين چيزها خيلي اهميت ميدهند. براي شان خيلي بد است كه اسلحه وابسته نظامي سفارت را بگيرند و اينطور با او رفتار كنند. »
حاج احمد خنديد و گفت:«روزي پوزه شان را به خاك ميماليم.»
او به انتظار آن روز بود.