loading...
بسیج طلاب ابرکوه
بسیجی بازدید : 257 جمعه 04 فروردین 1391 نظرات (1)

ماموريت ويژه

حاج احمد گفت:‌«امروز يك ماموريت ويژه داريم . بايد برويم سفارت امريكا.»

مرد خنديد؛ خوشحال بود. حاج احمد گفت: «بايدخيلي مواظب باشي.»

بعد پشت فرمان نشست و راه افتادند.

خيابان هاي شهر شلوغ بود. ماشينها پشت سر هم ايستاده بودند و مرتب بوق مي‌زند. چترسياهي روآسمان شهر پهن شده بود و همه جا بوي دود مي‌داد.

 ماشين پيچيد تو خياباني كه سفارت آمريكا در آن قرار داشت. سفارت، با ديوارهاي كوتاه و درختان كاج، جلويشان بود. ماشين پيچيد جلوي در سفارت وايستاد . مردي با موهاي بلند و بور جلو آمد. حاج احمد برگه‌اي را نشان داد . مرد كناررفت، درها بازشد و ماشين حركت كرد.

يكي از ساختمان آجري روبه رو بيرون آمد . سرخ موبود و هيكل چاقي داشت. مثل گاوچرانهاي آمريكايي ، هفت تيرش آويزان بود و دستانش را بازنگه داشته بود. مرد به زبان انگليسي چيزهايي گفت. حاج احمد گفت اگر زبان آلماني مي‌دانست ، بهتر مي‌توانستند با هم صحبت كنند.

هرسه سوار ماشين شدند. آمدند توكوچه‌ي پشت سفارت . مرد خانه‌اي را نشان داد كه چند مامور جلوي آن ايستاده بودند. پياده شدند. درباز بود. حاج احمد آنها را كه ديد، زيرلب گفت:‌«يانكي‌ها!».

مرد سرخ مومشكوك نگاه‌شان مي‌كرد و دستش روي ماشه‌اي اسلحه بود. داخل شد. مرد سرخ مو جلوي در آسانسور ايستاد. حاج احمد گفت: «همين جا كار را تمام مي‌كنيم. »

آنكه با او آمده بود، سرش را تكان داد. در آسانسور باز شد . رفتند تو. چهار طرف آينه بود و حاج احمد خودش را ديد و پشت سر، باز خودش بود و همين طور تكرار مي‌شد. ياد درس «آينه‌ها» در فيزيك افتاد.

مردآمريكايي توجه‌اش به هر دوي آنها بود. حاج احمد سرش را پايين انداخت  و زيرچشمي به هفت تير نگاه كرد. ناگهان و در يك لحظه دست برد و اسلحه‌ي مرد آمريكايي را كشيد . مرد سرخ مو دست‌هايش را به علامت تسليم بالابرد . آسانسور ايستاد . حاج احمد سراسلحه را به طرفش گرفت و اشاره كرد تاحركت كند. مرد آمريكايي جلو افتاد و چند لحظه بعد، جلوي در اتاقي ايستاد . بعد در را باز كرد وهمگي رفتند تو. حاج احمد نگاهي به اتاق انداخت و برگشت. مرد آمريكايي جلوي‌شان ايستاد. به انگليسي، تندتند چيزهايي گفت؛ التماس مي‌كرد تا اسلحه‌اش را پس بدهند. حاج احمد هلش داد داخل اتاق و در را بست. بعد سريع حركت كردند.

 

فرداي آن روز، از طرف سفارت آمريكا با وزارت امورخارجه تماس گرفتند . طي درخواست رسمي، خواستار پس گرفتن اسلحه شده بودند. به حاج احمد گفتند : «آمريكايي ها به اين چيزها خيلي اهميت مي‌دهند. براي شان خيلي بد است كه اسلحه وابسته نظامي سفارت را بگيرند و اين‌طور با او رفتار كنند. »

حاج احمد خنديد و گفت:«روزي پوزه شان را به خاك مي‌ماليم.»

او به انتظار آن روز بود.

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط nazaninzahara در تاریخ 1348/10/11 و 22:08 دقیقه ارسال شده است

شکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایتی فرهنگی مذهبی بوده ودر ضمن بیان مطالب روز به ارسال فعالیت های این پایگاه نیز می پردازد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 139
  • بازدید سال : 403
  • بازدید کلی : 9,088